قدرت و کودکان
قدرت و کودکان
گاهی اوقات،اغلب کودکان تجاربی مشابه این را دارند.آن ها فکر می کنند بزرگ شده اند،قوی هستند و محدودیتی ندارند.اطمینان بیش از اندازه ای به خود پیدا می کنند و بخاطر تفکر همه کار توانی جسور می شوند.آنگاه اگر والدین راه خداوند را پیش نگیرند،کودکان به این واقعیت می رسند که آنقدر ها هم که فکر می کنند قدرتمند نیستند.آنها مجبورند خود را با زندگی سازگار کنند و در تجارب زندگی رشد می کنند.آنها به جای آنکه بخواهند واقعیت ،خود را با آنها منطبق نماید،که تعریف بیماری روانی است،خود را با واقعیت منطبق می کنند،که تعریف سلامت روان است.به منظور تشکیل مرزهای مناسب،کودکان نیاز دارند که قدرت داشته باشند،یا توان کنترل چیزی را داشته باشند.دامنه ی قدرت می تواند از قرار دادن قطعات یک پازل در کنار یکدیگر و از حل یک تعارض تا شکل دادن یک رابطه دوستانه موفقیت آمیز،متغیر باشد.بقا و رشد کودکان در این جهان وابسته به یک ارزیابی مناسب و بر اساس واقعیت در خصوص موارد زیر است:
– آنچه که بر روی آن تسلط دارند یا ندارند.
– میزان تسلط آنها بر چیز هایی که کنترلشان را در دست دارند
– و چطور با چیز هایی که نمی تواانند کنترل کنند،کنار می آیند.
برای مشاهده پارادکس کودک و قدرت،به یک نوزاد و والدین او توجه کنید .درست هنگامی که یک نوزاد از رحم خارج می شود،کاملاً ناتوان است.در حقیقت،نوزاد انسان نسبت به هر حیوان دیگری ،مدت زمان بیشتری را ناتوان است.در عین حال،او تسلط شگفت آوری بر روی والدینش اعمال می کند.آنها برنامه زمانی کارشان،زندگی درون خانه و برنامه خوابشان را بر محور او تنظیم می کنند.او را با خیلی ملایمت حرکت می دهند.نسبت به میکروب ها ترس شدیدی پیدا می کنند.آنها نمایشگری را در اتاق خواب او نصب می کنند تا مطمئن شوند که نفس می کشد.برای مدتی او محور زندگی آنهاست.با این وجود،اگر شما قادر باشید با این نوزاد صحبت کنید،او نخواهد گفت،من این خانواده را به جنب و جوش انداخته ام.در عوض او بین حالات ناخوشایند وحشت،ناتوانی و خشم و حالات خوشایند امنیت،صمیمیت و عشق در نوسان است.او حتماً می گوید” من اصلاً قدرت یا کنترلی ندارم”
در چنین حالتی که نوزاد هیچ کنترلی ندارد و بر روی خود نیز تسلطی ندارد،خداوند سیستمی را طراحی کرده است که در آن،والدین به او قدرت می دهند و برای او فداکاری می کنند تا زمانی که بتواند به اندازه کافی رشد کند و حسی از قدرت شخصی در او شکل بگیرد.
تسلط، عدم تسلط،و مرز ها
یادگیری استفاده مناسب از قدرت به کودکان کمک می کند تا مرز های خود را شکل دهند.افراد بالغ و پخته می دانند بر روی چه چیزی تسلط دارند و بر روی چه چیزی ندارند.آنها ابتدا تمام تلاش خود را می کنند و سپس دیگر کاری با آن ندارند.کودک شما باید بیاموزد که بر روی چه چیزی تسلط دارد،و بر روی چه چیزی تسلط نداردو چگونه تفاوت بین آنها را مطرح کند.
کودکان با درکی مبتنی بر واقعیت از قدرت،حرکت خود را آغاز نمی کنند.آنها فکر می کنند که می توانند با یک خیز به بالای ساختمان های بلند بپرند.آنها با شادی به درون اقیانوس می روندو اطمینان دارند که امواج خروشان آن را رام خواهند کرد و کاملاً انتظاردارند به که شما و دوستان شان زندگی را همانگونه ببینند که آنها می بینند.
اولین مشکل در اینجا مطرح می شود : یک کودک پیوسته در تلاش برای تسلط یافتن بر روی چیز هایی است که از آن او نیستند.اما او نمی تواند حول چز هایی که در حیطه ی مالکیت او نیستند به ایجاد مرز اقدام نماید.هنگامی که این کار را بکند ،سرانجام مالک واقعی،فنس (دیوار) هایی را که او کشیده است به پایین می آورد. هنگامی که یک کودک به دوستانش زور می گوید،این اتفاق رخ می دهد.اگر آنها افرادی به هنجار باشند،یا اعتراض خواهند کرد. بدین ترتیب کودک که تصور میکند همه کارتوان است،در یک دور باطل گرفتار می شودیا تلاش هایی بی ثمر در جهت کنترل آنچه که نمی تواند،صورت می دهد و یا به دنبال افراد ضعیفی می رود که کمک کنند هذیان خود را حفظ کند.یک نمونه کلاسیک آن در بزرگسالان،شوهر کنترل کننده و همسر مطیع است.مرد فکر می کند که بر زندگی همسرش تسلط دارد.همسر او نیزبا تداوم گذراندن با شوهرش و نه مواجهه با وی،با ناتوانی مرد در به مالکیت درآوردن زنش،در این هذیان سهیم می شود.کودکی که هرگز با محدودیت های قدرت خود کنار نیامده است،می تواند به چنین شوهر کنترل کننده ای تبدیل شود.
دومین مشکلی که کودکان با آن روبرو می شود این است که در تلاش برای کنترل بر روی غیر قابل کنترل،توان خود،در اعمال قدرت بر روی آنچه بر آن تسلط دارد را نیز خنثی می کند.او به قدری ب مشکل اول متمرکز است که دومی را مورد غفلت قرار می دهد.در مثال بالا،کودکی که به بهای گزافی به دنبال دوستانی است که آنچه او می خواهد انجام دهند،از این موارد غافل می شود:کنترل برروی خود،یادگیری پذیرش انتخاب های خود،سازگاری با آنها،غصه خوردن بابت بعضی از امیال و غیره.
خداوند به ما این قدرت را داده است که انجام دهیم،اما نه آنچه که می خواهیم،بلکه آنچه خوب و درست است.
در حقیقت،آموختن پذیرش فقدان قدرت دارای فواید معنوی عمیقی برای کودک شما است.هنگامی که ما واقعیت مربوط به شرایط بشر را میپذیریم- یعنی اینکه ما در نهایت برای تغییر وضعیت مقدرمان قدرتی نداریم،با وجود این به طور کلی به خاطر بودن در آن وضعیت مسئولیت داریم – به این سمت سوق داده می شویم که راه حل خداوند را بپذیریم،مبنی بر اینکه پسر او قرضی را که ما نمی توانیم ادا کنیم،می پردازد.آن دسته از کودکان که رشد می کنند در حالیکه به تفکر ” همه کار توانی خود”چسبیده اند و هرگز یاد نمی گیرند که شکست مطلق خود را بپذیرند،ممکن است در دیدن نیاز خود به ناجی دچار مشکل شوند.آنها مستعد این تفکر هستند که،فقط باید کمی بیشتر تلاش کنم.
مرکز مشاوره گروه همراه – سعادت آباد