همدلی در برابر همدردی
همدلی در برابر همدردی
همدردی،همدلی-اجازه دهید تفاوت این دو را مشخص کنیم.اگر احساساتی قوی در من وجود داشته باشد،آگاهی من از وجود این احساسات همدردی نام دارد نه همدلی.بنابراین اگر من برادر بودم و می گفتم ” وای وقتی این را گفتی ناراحت شدم” آن وقت این همدردی می شد و نه همدلی. زمانی را به خاطر بیاورید که دردی جسمانی مثل سر درد یا دندان درد داشتید و همان موقع درگیر یک کتاب خوب شدید برای درد چه اتفاقی افتاد؟شما دیگر متوجه درد نبودید. اما حس درد وجود دارد.منظورم این است که شرایط فیزیکی تغییری نکرده بود ولی شما دیگر در خانه (جسم تان)نبودید و برای دیداری خارج شده بودید.این همدلی است.شما به ملاقات کتاب رفته بودید.
در همدلی ما با طرف مقابل همراه هستیم.نه به این معنا که احساسات او را حس می کنیم. با او هستیم همچنان که او احساساتش را حس می کند. حال اگر ذهنم لحظه ای از او دور شود ممکن است متوجه احساسات شدیدی در خودم شوم.اگر چنین باشد تلاش نمی کنم احساساتم را پس بزنم.به خودم می گویم”به سوی او برگرد.” احساساتم به من می گویند که دیگر با طرف مقابل نیستم و دوباره در خانه ام.”برگرد”
اگر رنج من بیش از حد باشد نمی توانم همدلی کنم. بنابراین می توانم بگویم:”با شنیدن چیزهایی که گفته ای در حال حاضر رنج زیادی حس می کنم و قادر به گوش دادن نیستم.آیا امکان دارد به من چند لحظه فرصت بدهی تا با این مسئله کنار بیایم و برگردم حرفهایت را بشنوم؟”
بسیار مهم است که همدلی را با همدردی قاطی نکنیم. چون وقتی فرد در رنج است و بعد من می گویم:”اوه می فهمم چه احساسی داری و خیلی از این موضوع ناراحتم” رشته ی کلام را از دست آنها خارج و توجه شان را به سمت خودم معطوف می کنم.
گاهی از عبارتی استفاده می کنم که بسیاری از مردم در ارتباط بدون خشونت از آن نفرت دارند.من می گویم همدلی مستلزم ایم است که ” یاد بگیریم چگونه از درد بقیه لذت ببریم.حالا چرا من چنین عبارت بیمارگونه ای را به کار می برم؟ زیرا وقتی به سن دیگو آمده بودم یکی از دوستانم به من تلفن زد و گفت:سری به من بزن و با درد من بازی کن. او می دانست که من می فهمم از این حرف چه منظوری دارد. دوست من از بیماری بسیار دردناکی در حال احتضار بود و به من می گفت آنچه این وضعیت را دشوارتر می سازد تحمل واکنش دیگران نسبت به دردش بود. واکنش آنها که از قلب های مهربان شان ناشی می شد مشکلات بسیاری برای دوستم ایجاد می کرد به طوری که ترجیح می داد با رنج خود تنها باشد تا این که مجبور باشد در نهایت او از آدم های دور و برش مراقبت کند. برای همین می گفت:مارشال به این دلیل دوست دارم به تو زنگ بزنم چون خیلی بی احساسی. تو آدم وحشتناکی هستی. می دانم می توانم با تو صحبت کنم چرا که به جز خودت به کسی اهمیت نمی دهی!
او می دانست که من ارتباط بدون خشونت عامیانه را درک می کنم و نیز می دانست حضور همدلانه را لذت بخش می دانم چرا که به باور من حضور خاص داشتن برای کسی که رنج یا لذتی را تجربه می کند بسیار ارزشمند است.
البته من هم ترجیح می دهم آن فرد در حال بردن باشد تا رنج. ولی صرفا بودن با او و با آنچه در وی زنده است بسیار با ارزش خواهد بود. منظور دوستم از با درد من بازی کن این بود.
برگرفته از کتاب گذر از رنجش بین ما
مرکز مشاوره گروه همراه سعادت آباد