شکست راهی رو به جلو و کسب پیروزی
می تواند شکست راهی رو به جلو باشد؟!
من وقتی می گویم خوش شانس بوده ام، واقعاً به آن باور دارم.
من در سال2007 فارغ التحصیل شدم تا خود را به موقع به سقوط مالی و رکود اقتصادی برسانم. و تلاش کردم که به بدترین بازار مشاغل در هشتاد سال گذشته وارد شوم.
در همین زمان فهمیدم کسی که در حال اجاره ی یکی از اتاق های آپارتمان من به فرد دیگری بوده، سه ماه اجاره بها را پرداخت نکرده است. وقتی که این موضوع را به او یادآوری کردم، او گریه کرد و ناپدید شد، ومن و هم اتاقی دیگرم مجبور شدیم هزینه ی آن را پرداخت کنیم. من پس انداز خودم را از دست دادم. شش ماه بعد را روی کاناپه ی خونه ی یکی از دوستانم گذراندم.
همچنین کارهای عجیبی را یکی پس از دیگری انجام می دادم و می کوشیدم تا حد ممکن کمتر بدهکار شوم تا سرانجام شغلی واقعی پیدا کنم. می گویم خوش شانس بودم، چون مانند یک بازنده وارد دنیای بزرگسالی شدم و کارم را از پایین ترین نقطه شروع کردم.
وقتی افراد در موقعیت شروع کسب و کار یا تغییر شغل و استعفا از یک شغل بد قرار می گیرند، رسیدن به پایین ترین نقطه، اساساً بزرگ ترین ترسشان در زندگی است؛ اما من آن را در همان ابتدای کارتجربه کردم. از اینجا به بعد، وضع، تنها بهتر می شود. پس خوش شانس بودم.
وقتی که شب روی یک تشک بدبو می خوابید و برای اینکه بدانید آیا پول خوردن یک ساندویچ را دارید یا نه، سکه های خرد را می شمارید، و بیست رزومه ی کاری ارسال کرده اید، اما هیچ کس با شما تماس نگرفته است، آن وقت شروع یک وبلاگ و یک کسب و کار اینترنتی مسخره، آن قدرها هم ایده ای ترسناکی به نظر نمی رسد.
در این حال اگر پروژه ای که راه اندازی کنم، شکست بخورد، و اگر هر مطلبی که بنویسم، خوانده نشود، کارم دقیقاً به همان جایی ختم می شود که از آنجا شروع کرده ام، پس چرا امتحان نکنم؟
شکست، یک مفهوم نسبی است. اگر معیار من این بود که به یک کمونیست آنارشیست انقلابی تبدیل شوم، عدم موفقیت من در کسب در آمد در سال های 2007 و 2008 یک موفقیت بزرگ به شمار می رفت؛ اما اگر مثل بیشتر مردم، معیار من این باشد که نخستین شغل جدی خودم را پیدا کنم تا بتوانم بعد از فارغ التحصیلی، هزینه های خود را پوشش دهم، بازنده ی بزرگی خواهم بود.
من در خانواده ثروتمندی بزرگ شده ام. ما هیچ وقت مشکل پول نداشته ایم. البته من در خانواده ی ثروتمندی بزرگ شده ام که از پول، بیشتر برای اجتناب از مشکلات استفاده می شد و نه برای حل آن ها. من اینجا هم خوش اقبال بودم؛ زیرا این موضوع، در سنین کودکی به من آموخت که پول زیادی به دست بیاورید و در عین حال احساس درماندگی کنید؛ همان طور که ممکن است بی پول باشید ولی کاملاً خوشبخت باشید. در نتیجه، چرا باید از پول برای ارزیابی فردی استفاده کنم؟
در عوض، ارزش من چیز دیگری بود. ارزش من، آزادی و استقلال بود. کارآفرین بودن همیشه برای من جذاب بوده است؛ زیرا من از اینکه کسی به من بگوید چه کاری بکنم، متنفر بودم و دوست داشتم کارها را همان گونه که خودم می پسندم، انجام دهم. کارهای اینترنتی نیز برای من جذاب بود؛ زیرا می توانستم این کار را از هر جایی و در هر وقتی اجرا کنم.
من از خودم یک پرسش ساده می پرسم: ( آیا ترجیح می دهی پول نسبتاً خوبی در بیاوری، ولی شغلی داشته باشی که از آن متنفری؛ یا اینکه یک کار آفرین اینترنتی باشی و مدتی با بی پولی به سر ببری؟ ) پاسخ این پرسش، فوری و به وضوح برای من روشن بود: گزینه ی دوم. از خودم پرسیدم: ( اگر من این کار را امتحان کنم و بعد از چند سال شکست بخورم، و مجبور شوم در هر حال یک شغل استخدامی پیدا کنم، آیا واقعاً چیز زیادی از دست داده ام؟ ) پاسخ، منفی بود. به جای یک فرد بیست و دو ساله ی بی پول و بی تجربه می توانم یک فرد بیست و پنج ساله ی بیکار و بی تجربه باشم، چه اهمیتی دارد؟
با داشتن این ارزش، در واقع دنبال نکردن پروژه های خودم، برایم شکست محسوب می شد ( نه بی پولی، و نه خوابیدن روی کاناپه ی خانه ی دوستان و بستگان – که تا دو سال به این کار ادامه می دادم – و نه یک رزومه ی خالی. )
برگرفته از کتاب هنر ظریف بی خیالی
مرکز مشاوره خانواده گروه همراه غرب تهران