چه باید کرد تا (خود) را شناخت؟
چه باید کرد تا (خود) را شناخت؟
برای شناخت خود باید مرزهای شخصیتی خود را بشناسید و اجازه تجاوز به آن را ندهید. این کار مانند دفاع از مرزهای سرزمین مادری است. کودک آسیب دیده، مرزهایش مورد تجاوز واقع شده است. کودکانی که در خانواده های ناکارآمد رشد می کنند، (خودهای) ویران شده ای دارند. از درک مفهوم توانستن و اراده محروم اند و مسئولیت را درک نمی کنند.
کودکی که قربانی اهانت و تحقیر پدر و مادرمی شود،نمی تواند نیازهای تکاملی خود مانند امنیت،صمیمیت،عشق و خودشکوفایی را برآورده سلخته و در یکی از مراحل رشد خویش باز می ماند. چنین افرادی می گویند نرو… اگر تو بری من می میرم…
اگرمی توانستم فرزندم را دوباره بزرگ کنم،به جای اینکه دائماً انگشت اشاره ام را به سوی او بگیرم، آن را دررنگ فرو می بردم و همراه با او نقاشی می کردم. به جای اینکه دائما کارهایش را تصحیح کنم، با او ارتباط برقرار می کردم. به جای اینکه دائم به ساعت نگاه کنم، به او نگاه می کردم.سعی می کردم کمتر بدانم و بیشتر توجه کنم. بیشتر با او دوچرخه سواری می کردم و بادبادک های بیشتری را همراه با او به هوا می فرستادم. از جدی بازی کردن دست برمی داشتم و بازی را جدی می گرفتم. در چمنزار های بیشتری می دوئدم و به ستارگان بیشتری خیره می شدم. بیشتر بغلش می کردم و کمتر سرزنش می کردم. به جای اینکه به اوسخت بگیرم، سخت تاًییدش می کردم. اول اعتماد به نفس اش را می ساختم بعد خانه و کاشانه اش را. کمتر درباره عشق به قدرت با او حرف می زدم و بیشتر درباره قدرت عشق. به جای اینکه عشق به قدرت را به او یاد دهم، قدرت عشق را به او می آموختم.
اعتیاد
ریشه نارضایتی ها و همۀ اعتیادها، کودک آسیب دیدۀ درون است…. برای یک کودک، رهایی مانند مرگ است…
اعتیاد فقط سوئ مصرف مواد نیست. اعتیاد به (من خوب هستم…) اعتیاد به خرید کردن، عشق،سکس،دیگرآزاری،شرط بندی و قمار، همه و همه از کودک درون آسیب دیده سرچشمه می گیرد.
سهراب به خشم معتاد است، برای پیش بردن هر کاری سرو صداراه می اندازد. آخرین بار چون ظرف خورشت را واژگون کرده بود، همسرش او را ترک کرد. حالا سهراب برای یافتن چاره ای به مشاوره خانواده روی آورده است. در بررسی های روان شناختی، سهراب به یک خاطرۀ دردناک اشاره کرد. به پدر دیکتاتوری که مادرش را به باد اهانت و کتک می گرفت و از خشونت علیه خود او هم ابایی نداشت…..
سهراب بزرگ شده اما کودک آسیب دیدۀ درونش رها شدن، کنار گذاشته شدن و مهرورزی ندیدن را با خود حمل کرده و چون الگوی مناسبی نداشته، پدری را که از او متنفر است، به عنوان الگوی خود برگزیده است….
اندیشه کودکان خودمدارانه است. به باور پیاژه، روانشناس بزرگ رشد، این خودمحوری جزو ذات کودکان است. اگر کودک درون آسیب ببیند، آدم بزرگ های بی منطقی سربر می آورند که برای اندکی کرایۀ تاکسی بیشتر با هم می جنگند. روی ماشین های یکدیگر را خط خطی می کنند و چشم هایشان از دیدن رشد و موفقیت همدیگر می ترکد….
زمانی که نیاز به وابستگی در کودک برآورده نمی شود، اندیشه های کودک، آلوده به سوگیری های مختلف خواهد شد. هنگامی که کودک به این نتیجه می رسد که زندگی بی رحم تر از آن است که نیازهایش را رفع کند، مطلق گرایی پیشه می کند. می گوید فقط من درست می گویم، فقط باور من حق است و فقط تویی که باید تغییر کنی….. او خواسته هایی داشته که فراتر از خور و خواب و خشم و شهوت بوده اما هیچ کس به آنها اهمیت نداده است. این می شود که او هم در بزرگسالی می گوید:(دیگه چه مرگتونه؟ از صبح تا شب جون می کنم. هر چی می خواهید تهیه می کنم…) جمله آشنایی است نه؟… گویا پدران و مادران ما یادشان رفته شنیدن همین حرف ها و نادیده گرفتن نیازش به عشق و توجه و امنیت چه آسیب هایی که به آنها نزده است. حالا خودشان هم همین گونه رفتار می کنند.
تهی بودن
کودک درون آسیب دیده یا تهی است به اندازۀ بی نهایت و یا پر است به حجمی بی شمار…یا افسرده است، یا مضطرب. چون عاطفه ندیده، اعتماد نمی کند و این بی اعتمادی را مانند ترس از حیوانات، به هر چیزی تعمیم می دهد. برای کودک آسیب دیده، همه دزد هستند مگر اینکه خلافش ثابت شود. میزان ثواب شان را به ریال می سنجد و محبت هایشان قطره چکانی است. آنها را شرطی کرده اند به تشکر و قدردانی، اگر آنها را از این تشکر و قدردانی سیراب نکنید آدم ناسپاسی می شوی. آنها خشم دارند. خشمی به حجم تمام دنیا. به قدری هستۀ مرکزی شخصیت شان نامتناسب شده که یا به افسردگی گرایش دارند و یا اضطراب، زندگی شان غیر قابل تحمل و غیر واقعی است. آنها تنها هستند، سردمزاج اند، تلخی و تندی از ویژگی های رفتارشان است و احساس گناه و احساس ناامنی آنها را به افسردگی یا اضطراب کشانده است. آنها درمانده اند چون امیدواری برایشان امری بیهوده است. برای امیدواری باید اعتماد کرد و اراده داشت و مسئولیت پذیرفت. اما اینان با باورهای جادویی شان فقط دور خود می چرخند و بی دلیل ناله سر می دهند که ای کاش چنین می شد و چنان. غافل اند از اینکه قرار نبوده از اول هر چه دیدۀ جسم می پسندیده، فلک نیز به صلاح ما بداند…..
برگرفته از کتاب ناگفته های کودک درون