مراقبت از خانواده

زندگی یکنواخت در خانواده

زندگی یکنواخت در خانواده

نباید نگران این باشیم که روزی حیات کالبد فیزیکی ما به پایان می رسد، بلکه تمامی علاقه و توجه مان باید این باشد که تا زنده ایم، زندگی کنیم. برای به تمامی زیستن، لازم است ( من ) درونی مان را از انهدام روحی برهانیم و راه آن تن ندادن به زندگی با نقابی است که طوری طراحی شده تا ما با تعاریف بیرونی من کیستم و چیستم، همسو باشیم.

 

زنانی که اسیر وابستگی عاطفی اند غالباً احساسی بیان نشده، همراه خود دارند؛ احساسی مبنی بر از دست دادن زندگی و جا ماندن از زندگی. زندگی ای که نوید داده بودند هیجان انگیز و سرشار از شادی و شگفتی باشد به شوره زاری یکنواخت و بی ثمر مبدل شده است. در واقع اگر زندگی برای مان خالی از هیجان است شاید به خاطر آن است که بر اساس تعریف شخص دیگری از زندگی، زندگی می کنیم و نخواستیم خود به یافتن تعریف من کیستم و چه می خواهم، خطر کنیم.                                                   یکی از متداول ترین کلماتی که در زندگی یکنواخت و خالی از هیجان به کار برده می شود لفظ ( اگر ) است: (( اگر من فقط… اگر من اینطور نبودم… اگر آنها… اگر من فقط می دانستم… اگر فقط، اگر فقط…اگر فقط…))

(اگر) از ترکیب دو کلمه ی جهل و ترس تشکیل شده است! نادانی نسبت به امکانات زندگی و ترس از خطر کردن در به کارگیری این امکانات و تحقیق بخشیدن به خویشتن خویش.

کودکان ذاتاً خطر پذیرند. آن ها با آغوش باز به این جهان و به سوی دیگران می آیند. برای آنها زندگی پر از کوه ها و دره هایی است که انتظار کاوش اند. هیچ چیزی با زندگی یک کودک سالم و خودجوش قابل قیاس نیست. کودک لحظه ای شاد و سرخوش می چرخد و لحظه ای بعد با حالتی تهاجمی عروسکش را می خواهد و هق هق می گرید.

وقتی کودکی را آرام و بی هیجان می بینیم دمای بدنش را اندازه می گیریم، فکر می کنیم شاید بیمار باشد. پس چرا فکر می کنیم با یکنواختی و روش های کسل کننده زندگی کردن، باید برای مان قابل قبول باشد؟ چه چیز زندگی امن اما فاقد شگفتی، وجد،سرور،خشم، شوق و ذوق قابل قبول است؟ کجای فرمانبرداری از مرکزی ذهنی طبیعی است، وقتی نه قدردانی اش خودجوش است، نه حس حقیقت یابی دارد و نه با ترتیب چیزها هماهنگ است؟

اغلب به تدریج طوری در دام عادت به یک زندگی پوچ و بی معنی گرفتار می شویم که خودمان هم نمی دانیم چقدر زندگی مان خالی از هیجان و بیهوده شده است. وقتی همسر اولم مرا ترک کرد تازه فهمیدم چقدر زندگی ام یکنواخت بوده است. وقتی از شوک این حادثه بیرون آمدم، انفجار هیجانات مختلف را تجربه کردم: بی حال می شدم، در پی آن از خشم مثل موشکی به هوا پرتاب می شدم و میل به انتقام جویی به سرم می زد، به خودکشی فکر می کردم و بعد از آن با رویا بافی درباره ی امکاناتی که در آینده پیش رو خواهم داشت سرگیجه می گرفتم.

طی سال هایی که طول کشید تا آن زخم ها بهبود یابند، طیف وسیعی از انواع احساساتی را تجربه کردم که از زمان نوجوانی می شناختم. سرانجام فهمیدم زندگی ام، در نتیجه ی عاری بودن از هیجان، چقدر رنج آور است و تصمیم گرفتم فکری برایش بکنم. یکی از اولین واکنش های سریعم این بود: هرگز نمی گذارم مثل این دفعه آسیب ببینم. هرگز،هرگز، هرگز! برای حفاظت خودم، خود را زیر گنبدی- نوعی حباب عاطفی- حبس کردم، دور از دسترس و آسیب ناپذیر. اما طولی نکشید تا به سهم خودم در این جدایی پی بردم: چطور با وابستگی عاطفی ام زندگی را یکنواخت و خالی از هیجان کرده بودم.

در ازدواج اولم تمایلی نداشتم که از آنچه در درونم می گذرد آگاه شوم. خیلی ساده بگویم، دانستنش برایم خیلی وحشت انگیز بود. به عنوان مکانیزمی دفاعی، در بیرون به لودگی روی آوردم. به طور پنهانی و غیر موثر برای خروج خشمم راهی یافته بودم. گفتن داستان های مسخره اما نیش دار. بعدها وقتی توانستم به جای رنج بردن، رفتار و اعمالم را با عشق و ایثار بیامزم، تصمیم گرفتم به گونه ای متفاوت عمل کنم. قولی که به خودم داده بودم را پس گرفتم مبنی بر اینکه نخواهم گذاشت صدمه ببینم . به جای آن دو عبارت مثبت جایگزین کردم که هنوز هم با آن ها زندگی می کنم. اولین عبارت این بود: می خواهم واقعاً زندگی کنم. برای من این عبارت به منزله ی متعهد شدن به خطر کردن و آزمودن همه ی احساساتم بود، اعم از احساسات شادی بخش، رنج آور یا بی تفاوتی. همه ی عمر سعی کرده بودم از رنج و دوری بگریزم حال می آموختم که لازمه ی زندگی کردن این است که بسته ی زندگی را یک جا در بغل بگیرم: رنج همراه شادی و در یک کلام همه ی آنچه در حیطه ی عواطف من جای می گیرد. این تصمیمی نبود که به سهولت و راحتی گرفته باشم. 

 

این عبارت خلیل جبران از کتاب پیامبر کمک زیادی به من کرد:

شادی شما همان اندوه بی نقاب شماست.

چاهی که خنده های شما از آن بر می آید چه بسیار که با اشک های شما پر می شود.

و آیا جز این چه می تواند بود؟ هر چه اندوه درون، شما را بیشتربکاود جای شادی در وجودتان بیشتر می شود.

 

عبارت مثبت دوم من این بود: دیگر هرگز خودم را فدا نمی کنم. فدا کردن خود، شما را آن چنان تهی می کند که احساس می کنید دیگر چیزی از شما باقی نمانده است. به جای آن تصمیم گرفتم مرزهای خودم را تعیین کنم. با مشورت با اطرافیانم و شرک در جلسات مشاوره خانواده و سوالاتی که پیش رویم بود.  می خواستم با زندگی ام چه کنم؟ با چه کسی می خواستم زندگی کنم؟ چه رفتاری از نظر من قابل قبول بود؟ برای افزایش استقلال و توانایی دوست داشتن دیگران چه می توانستم بکنم؟ چگونه می توانستم مادری حامی و پشتیبان فرزندانم و در عین حال محکم و استوار باشم؟ به چه چیز نیاز داشتم تا بتوانم در مقابل اغوای فدا کردن خود مقاومت کنم و در این راه درمان شوم .

 

برگرفته از کتاب زن و رهایی از وابستگی

 

مرکز مشاوره گروه همراه سعادت آباد

 

0/5 (0 Reviews)

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا
تماس جهت دریافت نوبت